محل تبلیغات شما

نوشته هایی برای خودم !



خیلی وقته که اینجا چیزی ننوشتم. قشنگ خیلی وقته. یه سال شاید. شایدم بیشتر. نمیدونم. یک هفته مامان اینا رفتن گرجستان. از پنجشنبه هفته‌ی پیش، تا جمعه‌ی این هفته. منم خب برای بیشتر لذت بردن از زندگی، به ترنم گفتم بیاد. این چند روز رو همش با هم بودیم، با هم خوابیدیم، غذا خوردیم، بیرون رفتیم، سینما رفتیم، تو خونه فیلم دیدیم، فردا صبح میخواست بره شمال،‌ ساعت هفت و نیم. امشب هم من برای اولین بار در عمرم تصمیم گرفتم که یه دورهمی بگیرم، به چند نفر از دوستای صمیمیم هم بگم که بیان و با هم خوش بگذرونیم. که همینطور هم شد. به پارسا،‌ غزل، مهسا، حبیب، مانی، علیرضا، امیرحسین و محیا گفته بودم که بیان. همه‌شون هم اومدن. اینجور هم که به‌نظر رسید به همه‌شون هم خیلی خوش گذشت.
ترنم از قبل‌ترش گفته بود که قراره طرفای ساعت ده بره، چون که از اونور میخواست بره به خواهرش هستی کمک کنه که با هم خونه رو مرتب کنن که وقتی بر‌می‌گردن خونه نامرتب نباشه. دورهمی شروع شد، بچه‌ها اومدن یکی یکی، نشستیم به خوردن و نوشیدن و خندیدن. پینگ‌پنگ بازی کردیم،‌ فوتبال‌دستی زدیم، آهنگ خوندیم، رقصیدیم. همش داد و بیداد می‌کردیم. طرفای ساعت ده بود که دیدم ترنم لباسش رو پوشیده، رفتم اتاق پیشش، بغلش کردم. نمیدونم چرا یهو خیلی دلم براش تنگ شد، همون لحظه که نرفته بود هنوز. خیلی حس عجیبی بود. یکم بغلش کردم. بوسیدمش. گفت این راننده‌ هه هی زنگ میزنه. باید برم. گفتم حالا مهم نیست بابا. از اتاق رفت بیرون. من یکم تو اتاق دنبال یه چیزی گشتم، یه دقیقه هم نشد. رفتم بیرون. دیدم نیست. ترسیدم. رفتم بقیه خونه رو گشتم. نبود. از بچه‌ها پرسیدم ترنم رفت؟ گفتن نه بابا. با ما خدافظی نکرد نمیشه که رفته باشه. در رو باز کردم بیرون رو نگاه کردم دیدم کفشش نیست. رفته بود. از پنجره پایین رو نگاه کردم. ندیدمش. زنگ زدم بهش دیدم اشغاله. یکم که بهتر نگاه کردم دیدمش. جلوی در وایساده بود و همش با گوشیش راننده‌ هه رو میگرفت. بالاخره گرفتمش. گفتم که بابا کجا رفتی؟ گفت این راننده هی زنگ میزد دیگه. گفتم راننده‌ هه که اصن نیومده هنوز. گفت اومدم پایین که پیدام کنه. نمیتونه.
گفتم خدافظی نکردی، از بچه‌ها خدافظی میکردی حداقل. گفت ببخشید دیگه. ازشون خدافظی کن. همین. یه هفته‌س تقریبا داریم با هم زندگی می‌کنیم. یه خدافظی نکرد با من. من موجود عاطفی و احساسی و دراماتیکی نیستم ولی این یه دونه واقن درد داشت. سوار ماشین شد. رفت.
تا آخر شب که پیتزا گرفتیم و بچه‌ها غذا خوردن دیگه مشکلی نبود. همه چی خوب و خوش پیش رفت. بچه‌ها دونه‌دونه تشکر کردن و رفتن. هر کی رفت سی خودش. منم بیشتر لیوانا و ظرفا رو شستم، جعبه پیتزاهارو هم دادم به پارسا و غزل. اونام که رفتن. لامپای اونور خونه رو خالی کردم. آب سطلای کولر رو خالی کردم. بعدم اومدم تو اتاقم. و غرق شدم تو این سکوتی که پادشاهی میکنه به این فضا.
تصمیم گرفتم بنویسم. وقتایی که زیاد زندگی میکنم یهو میتونم بنویسم. دیگه تو یه توییت و اینا جا نمیشد. حس عجیبیه که خونه‌ای که چند ساعت پیش داشت از سر و صدا منفجر میشد الان انقدر ساکت و آروم باشه. خیلی عجیبه که یه سری جاها که یه زمانایی انقدر شلوغ و پر سر و صدان، بعد یه مدتی میمیرن. عجیبه که ما آدما میمیریم. که هیچکی یادش نمیاد که یه روزی، یه جایی، دور هم جمع شدیم و این کارارو کردیم. عجیبه که زمان انقدر زورش به همه چیز میچربه، که پایان همه چیز زوال است.

خب. امروز با شمیم و علیرضا رفتیم كوه. ممكنه كه بگین كه كدوم كوه. منم بگم همون كوهی كه آهو خال داره آی بله. ولی جدا از شوخی رفتیم ایستگاه ١ توچال. چقدرم كه هوا خوب بود. چقدم جای فاطمه خالی بود. ساعت یه رب به ٥ از خونه زدم بیرون و با شمیم و علیرضا رفتیم سمت بامِ ولنجك. خیابون ولیعصر رو به این خالی ای من تو كل مدت زمان زندگیم ندیده بودم. خالی خالی بود. فقط ما تو خیابون بودیم. رفتیم تا رسیدیم به بام. اونجا پارك كردیم و شروع كردیم پیاده بالا رفتن. هوا سرد بود و صدای پارس سگا مدام شنیده می شد. تقریبا كسی جز ما هم نمی دیدیم. یعنی هر نیم ساعت یه بار اینا یكی دو نفر می دیدیم. ولی خب، واقن كدوم دیوونه ای صبح روزِ عیدی كه هر چهار سال یه بار تكرار میشه پا میشه میره كوه؟ خلاصه كه رفتیم بالا و سر راهمون كلی سگ و گربه دیدیم و چرت و پرت و حرف جدی گفتیم و شنیدیم. نزدیكای ساعت ٦ كه شد بارون گرفت. هی هم شدید تر می شد هرچی می رفتیم بالاتر. خیس شده بودیم. نزدیكای ایستگاه اول بودیم كه از جلوی ایستگاهِ پاك یه آقایی هم همراهمون شد و باهامون اومد. علیرضا آهنگای مرتبط با بارون میذاشت و با هم گوش می دادیم و لذت می بردیم. اول ببار ای بارون شجریان رو گذاشت، بعدش ای باران علیرضا قربانی، بعدش هم ابر می باردِ همایون رو گذاشت. همینطوری كم كم میرفتیم برا خودمون. شمیم یه وقتایی شروع می كرد عقب عقب راه رفتن. بعد كه ازش پرسیدیم میگفت برای استراحت كردنِ پا خوبه. امتحان كردیم، راست می گفت. فقط یه آینه بغل لازم داشتیم كه پشتمون رو ببینیم تو اون حالت. رفتیم و رسیدیم به ایستگاه اول. هوا روشن تر شده بود. رفتیم زیر تنها آلاچیقی كه بود نشستیم و منظره رو نگاه كردیم. واقن حس عجیبی بود. یه حس نابیه، نمیشه توصیفش كرد. صدای برخورد بارون با سقف آلاچیق و یه منظره مه گرفته از شهر و درختایی كه نوك شاخه هاشون قطره ها در آستانه جدا شدن بودن، تازه بگذریم از صدای سگ هایی كه بهمون یادآوری می كردن تنها نیستیم. واسه خودمون آهنگ گوش می دادیم از اسپاتیفای، جاالب بود كه اینترنت آنتن میداد اونجا. تا این كه آقاهه ای كه باهامون تا اون بالا اومده بود یهو سكوتش رو شكست و گفتش كه میخواد برامون صحبت كنه! برای من عجیب بود بی تعارف. خب اولین باری بود كه یه نفر ٦.٥ صبحِ روز آخرِ یه سالِ كبیسه همچین درخواستی ازم می كرد. خندیدیم و گفتیم بفرمایید.یه چیزایی گفت در مورد این كه شناخت خود آدم خیلی مهمه و مهم نیست كه از همه بهتر باشین بلكه كافیه كه بهترینِ خودتون باشین و از این حرفا. تهشم گفت قدرِ خودتونُ بدونین كه این ساعت از خونه زدین بیرون و اینجایین. البته بعدش همه با هم خندیدیم. آخه كدوم دیوونه ای. ؟ :))برای صبونه قرار شده بود كه من تخم مرغ بیارم و علیرضا ماهیتابه بیاره، بقیه چیزای ضروری رو هم شمیم آورده بود. تا ٦.٥ اینا صبر كرده بودیم و بارون شدتش بیشتر شده بود و تبدیل شده بود به مخلوطی از بارون و برف! تصمیم گرفتیم همونجا صبونه رو بخوریم. ولی باد واقن كار رو برای تهیه صبونه سخت كرده بود. یعنی شعله هی نوسان داشت به خاطر بادی كه میومد! خلاصه به هر بدبختی ای كه شد، درست كردیم، البته بیشتر زحمتش رو شمیم كشید! جاتون خالی چقدر چسبید. من لباس گرم هم نبرده بودم و داشتم از سرما یخ می زدم. هر لقمه داغی كه میومد واقن نعمتی بود سری اول ٤ تا تخم مرغ نیمرو كردیم، سری بعد ٢ تای باقی مونده رو با گوجه ها املت كردیم خوردیم. بعد از تخم مرغا شمیم یه كم نون هم سرخ كرد كه مزه جالبی داشت. یعنی خب داغ بود و تو كوه، هر چی اگه داغ باشه خوشمزس. ولی انصافا طعم خوبی هم داشت. صبونه رو كه خوردیم با وعده های " یه پیچه دیگه، یه پیچه دیگه" شمیم رفتیم یكم بالاتر تا یه منظره فوق العاده از شهر رو داشته باشیم. و چقدر كه خوب بود. نشستیم و حرف زدیم و عكس گرفتیم و سیب خوردیم. علیرضا این شهر سهراب رو خوند كه :مادرم صبحی می گفت: موسم دلگیری است! من به او گفتم: زندگانی سیبی است، گاز باید زد با پوست!تقریبا یه ساعتی بالا بودیم و برگشتیم پایین. بارون همچنان قوی می بارید و ماها مثه موش آبكشیده شده بودیم. تصمیم گرفتیم كه شكلات داغ ( خود كافه هه نوشته بود شكلاتِ گرم) بخوریم و یكم استراحت كنیم. تو كافه كه بودیم داشتم فكر می كردم كه یادم نمیاد حوالی سال تحویل ٩٤ به ٩٥ داشتم چیكار می كردم. آدم فراموشكاری شدم دیگه! واسه همین تصمیم گرفتم كه مالِ امسال رو بنویسم كه ثبت شه. تا ٢ ساعت مونده به سال تحویل بیرون بودم و به شدت از این تجربه لذت بردم. مثه دوغ، تمام اتفاقای ٩٥ رو شست و برد پایین. دوست دارم بازم برم. با فاطمه ولی. بعدشم كه رسیدم خونه، خبر خاصی نبود. مامانم كه شاكی بود از صبح كه چرا اصن رفته بودم كوه. سر سال تحویل هم داستان داشتیم واقن، بگذریییم : دیعید شما مبارك باشه !

یکی از مشکلاتی که بنده همیشه با قهوه داشتم و خواهم داشت - آنلس در یک بازه ای از زندگیم به طرز عجیبی مصرف قهوم رو افزایش بدم - این که هیچ وقت اون موقعی که میخوام تاثیر خودش رو نمیذاره. امروز رو برای مثال اگه بخوام بگم. من طرفای ساعت هفت قهوه خوردم که یکم بهتر شم و بتونم به کارام برسم. بعد نتیجه این شد که ساعت هشت دیگه داشتم میمردم. بعد برای ادامه دادن حیات در این دنیا رفتم حموم و یک دوش گرفتم که باعث شد حالم بهتر شه. بعد اومدم به کارام برسم و همینطور شب گذشت تا این که نیمه شب شد. از نیمه شب کم کم احساس کردم که قهوه خان دارن اثر میکنن. خلاصه که ساعت یه ربع به دو هستش و با نوشتن خاطرات بنده در خدمتتون هستیم.


امروز با فاطمه رفتیم این پاساژِ بغل پارک پرواز که حرف آخر تابلوش افتاده! من میگم پاساژِ پروازِ! فاطمه میگه نه پاساژِ پروانه هستش! حالا هر چی! کاری نداریم. بعد تو پارکینگش که رفتیم به دلایلی زمین خیس بود و وقتی داشتیم پیاده میومدیم بالا سر راهمون یه سرعت گیر بود، نمی دونم بحث چی بود که من به فاطمه گفتم باشه بیا بهت دروغ می گم. همزمان که داشتم این جمله رو می گفتم داشتیم از روی سرعت گیر رد می شدیم! بعد پام لیز خورد و نزدیک بود بخورم زمین! واسه همین خندمون گرفت و گفتیم ببین کائنات ناراحت شد من دروغ گفتم. رفتیم کافه نولا لانژ بعد سیب زمینی خوردیم با موهیتو ! که من هنوز معتقدم سیب زمینیِ مزه کرانچی چی توز میداد صرفاً رنگش زرد بود جا نارنجی! حاشیه نریم! داشتیم بر می گشتیم! دوباره داشتیم از رو اون سرعت گیره رد می‏ شدیم. گفتم خب بیا باز دروغ بگم. " دوسِت ندارم! " دوباره لیز خوردم! دوباره داشتم میخوردم زمین! میدونم صرفا دوبار پام لیز خورده روی سرعت گیر! و اون نهیلیستاش میگن هیچ ربطی به هیچ چی نداره! ولی خب زیبایی داستان به اینِ که فرض کنیم ربط مستقیم داره به دروغ گفتن من!

تمام.


- آقا اینجا کارت میخواد؟
- جان؟
- کارت پارک میخواد؟
- بله؟؟
- پارک کارت؟
- جان؟؟
- پارکومتر؟
- چی میگی آقا؟
[ با درماندگی تابلو را نشان می دهد]
- ازاینا که اینجا نوشته نمیخواد؟
- آهان اونُ میگی ؟ نه باو پول می کشم برات!
- آهان دم شما گرم!
- باید ساعت حساب کنیم خودمون؟
- بله!
- شما مگه قبض نمی نویسین؟
- چرا!
- پس زمانُ می نویسین دیگه!
- نه!
- پس چیکار می کنین شما؟
- من پول می گیرم!
- خیلی هم عالی!
- چاکرم!
همین امروز! جنب پارک نیاوران!

آقا عرضم به خدمتتون که من همونطوری که در پست قبل گفتم چهارشنبه میانترم کنترل داشتم! حالا از هفته قبلش با پارسا ( یکی از بچه های سال پایینی برق ) قرار گذاشته بودم بریم ناصر خسرو که بنده دوربین آنالوگ بخرم! نوع دوربین رو هم انتخاب کرده بودم! قرار بود برم کنون آ وان بگیرم. حالا ایشون دوشنبه به بنده پیام داد که من پنج شنبه نمیتونم برم! ولی فردا دارم میرم ناصر خسرو! اگه بتونی فردا بیای برای منم خیلی خوب میشه!
منم گفتم اوکی باو! کی به کیه! فردا میریم! خلاصه که بعد اقتصاد سریع رفتیم و سوار مترو شدیم به سمت ایستگاه امام خمینی که از اونجا از باب همایون بریم به سمت ناصر خسرو! تو راه داشت به من می گفت که جریان از چه قراره تو انالوگ و یه سری اطلاعات جالب میداد! وقتی رسیدیم اونجا اول رفت یه پاکت بهمن خرید! یه سیگار روشن کرد و یکم با هم پیاده رفتیم جلو تا یسگارش تموم شه! بعدش رفتیم یه جایی که دوغ آبعلی میدادن و یه 5 6 تا مغازه دوربین فروشی پیش هم بودن! گفت اون مغازه هه رو میبینی! این فروشندش از همه عوضی ترِ اینجا! یعنی از همه گرونتر میده ولی خب یه چیزایی داره بعضاً که هیچ مغازه داری اینجا نداره! اسمش هم س.س بود. بعدش یه حلثه فیلم تاریخ گذشته درآورد! گفتش که وقتی تاریخ گذشته میندازی این حس خوب قدیمی و درب و داغون بودن عکس خوب ایجاد میکنه! 
بعد اون یارو س.س اِ یه داداش کوچیک تر داشت که اون خیلی آدم منصفی بود انصافا! رفتیم پیش اون! البته من که نمیتونم در مورد منصف بودنش نظری بدم! چون اون دوربینی که من میخواستم رو نداشت! ولی خب آدم بسیار مهربونی بود! برخلاف برادر بزرگترش که بسیار تیغ زن به حساب میومد!
برمی سر اصل مطلب سریع! رفتیم جلوتر، پیش یکی که اسمش امیرحسین بود! آقا ایشون نیی ناموسی بودن !! یعنی بنده گفتم کنون آ وان دارین! گفت خیر ف کنون چه آشغالیه آخه! بیا FM-10 بگیر! برو تو صفر درجه پاره کن همه رو! بعد فهمید من کنونی ام! و گفت الان یه سری چیز بهت میدم افسرده بشی! یه نکته ای که اونجا من تازه بهش پی بردم این بود که درسته که هم نی و هم کنون اتوفو دارن! منتهی کنون موتور اتوفو رو خود لنزِ در صورتی که تو نی موتور رو خود بادیِ ! در نتیجه این کار هوشمندانه شما میتونین هر لنزی که نی ساخته از ازل تا ابد رو روی دوربین دیجیتال نیتون وصل کنین و اتوفو هم داشته باشین! کایه که به دوربین مضخصات لنز رو بدین !!
بعد حالا این یک عامل افسردگی بنده بود! عامل دیگه این بود که من یه لنز 50 میلیمتر 1.4 کنون رو پارسال یک و ششصد براش پوا داده بودم و اونجا اون آقاهه یه لنز 50 میلیمتر 1.8 بهم داد که میگفت اینُ بهت 150 تومن میدم! بعد با مقایسه هایی که من بعداً انجام دادم فهمیدم که هم شارپنس این لنز بیشترِ، هم دیستورشنش کمتره! فقط باید از یک تبدیل لنز نی به کنون استفاده کنم! که اون هم برام 100 تومن آب خورد! خلاصه که با 250 تومن یه چیزی گیرم اومد خیلی بهتر از اون لنز آشغال کنون! یه لنز 35 میلیمتری سری E 2.5 هم گرفتم! اون میداد 450 تومن! یعنی شما تو ناصر خسرو اگه از آدمش خرید کنید میتونید بهشت رو با قیمت ارزون بخرید! یه چیز جالبِ دیگه ای که بود نحوه حرف زدن امیرحسین بود! خیلی باحال حرف میزد! میگفت با همین لنزا برو همه رو افسرده کن! برو همه رو جر بده! افسرده میشی! اصن افسرده میشی! به 70D ایم گفت زباله پلاستیکی! آخه دلت میاد لامصب :)) ! 2 حلقه فیلم هم ازش گرفتم! یکی رنگی و اون یکی سیاه سفید! منتهی گویا برای این که به فایل دیجیتال این ها دسترسی داشته باشم نیاز به یک اسکنر نگاتیو هم دارم! اون رو هم باید در چند ماه آینده بخرم و وقتی خریدم بهتون قول میدم همون روز پست مربوط بهش رو بذارم :)) ! 
فعلا تا بعد

خیلی وقته که اینجا چیزی ننوشتم. ولی خب همونطور که در جریان لوپ‌هام هستی، دو هفته‌ای میشه که توییتر و اینستاگرام نمیرم. رفیقام کم شدن. سه تا رفیق صمیمی دارم. یکیشون داره از ایران میره. با علیرضا هم دیگه رفیق نیستم. خودش نمیدونه فکر کنم. با کسی هم رابطه‌ی خاصی ندارم. کلا اون پرونده رو بستم گذاشتم تو اتاق پشتی، درش رو قفل کردم و کلیدش رو از پنجره پرت کردم بیرون. یکم نفس کشیدن برام سخت شده. شبا خوابم نمیبره. فضای مجازی رو گذاشتم کنار که تمرکزم بیشتر باشه ولی از یه حدی بیشتر نمیشه اصلا انگار. یعنی خود به خود مغزم شروع میکنه به بازیگوشی کردن. یه ساله میخوام سه تا اپیزود استنداپ ضبط کنم. میخوام یکم پیج اینستام رو مرتب کنم مثلا. عکس‌های مرتب و منظم بذارم. انتخاب پارسا به عنوان شریک خیلی جالب نبود راستش رو بخوای. پارسا میگه که دنبال یه کاری تو آینده‌س و فلان. ولی تنها چیزی که براش مهمه، ماشینش و عشق و حالش و سفر رفتنه. بقیه چیزا واقعا اونقدر اهمیتی نداره براش. کارهای اساسی و مهم این استودیو رو من می‌کنم. در واقع اگه من نکنم، کس دیگه‌ای نمیکنه. یه تسک ساده رو نمیتونه بدون اینکه من رو درگیرش کنه انجام بده.یک ماه و نیمه که درگیر پیدا کردن جاییم. پیدا نمیشه آقا. یعنی الان ده روزه که یه جا پیدا کردیم. این یارو صاحب‌خونه‌هه هی امروز فردا میکنه میگه میام. کلی هم ابراز نگرانی و فلان میکنه. دهن ما رو سرویس کرده به خدا. از آبادان باید پاشه بیاد. میترسم تهشم خونه رو نده به ما بیچاره‌مون کنه. شنبه باید تخلیه کنیم، آقا تازه شنبه میاد. اول قرار بود چهارشنبه دو هفته پیش بیاد، بعد شد شنبه این هفته، بعد شد سه‌شنبه، حالا شد شنبه هفته بعد. خلاصه که واقعا خدا به خیر کنه. از اونور یه کانال یوتیوب دارم میارم بالا. پویا می‌نویسه و اجرا میکنه. من یه تنه تدوین می‌کنم. آقا پارسا گفتن جلوتر که بریم اضافه میشن. انگار مثلا جلوتر دیگه لازمش داریم اصن. سخت‌ترین قسمتش همین الانه که کسی باور نداره به کار. جلوتر که چند نفر به تیم اضافه می‌کنیم مثل بنز کار می‌کنیم دیگه. واقعا انقدر شاکیم که تو کلمه خالی نمیشه خشم و انرژی‌م.

آخرین جستجو ها

جلال مظلوم شعر روستا طنز * داستان* مطالب آموزشی و ... بهشت پنهان ایردموسی Electronic Body Massager,Bluetooth Pedometer,Beauty Device,Tens Machine tigedneubest dimobsraba drivamnodand عجیب خودرو(مجله خودرو) Socorro's style کار و فناوری دوره متوسطه اول