ترنم از قبلترش گفته بود که قراره طرفای ساعت ده بره، چون که از اونور میخواست بره به خواهرش هستی کمک کنه که با هم خونه رو مرتب کنن که وقتی برمیگردن خونه نامرتب نباشه. دورهمی شروع شد، بچهها اومدن یکی یکی، نشستیم به خوردن و نوشیدن و خندیدن. پینگپنگ بازی کردیم، فوتبالدستی زدیم، آهنگ خوندیم، رقصیدیم. همش داد و بیداد میکردیم. طرفای ساعت ده بود که دیدم ترنم لباسش رو پوشیده، رفتم اتاق پیشش، بغلش کردم. نمیدونم چرا یهو خیلی دلم براش تنگ شد، همون لحظه که نرفته بود هنوز. خیلی حس عجیبی بود. یکم بغلش کردم. بوسیدمش. گفت این راننده هه هی زنگ میزنه. باید برم. گفتم حالا مهم نیست بابا. از اتاق رفت بیرون. من یکم تو اتاق دنبال یه چیزی گشتم، یه دقیقه هم نشد. رفتم بیرون. دیدم نیست. ترسیدم. رفتم بقیه خونه رو گشتم. نبود. از بچهها پرسیدم ترنم رفت؟ گفتن نه بابا. با ما خدافظی نکرد نمیشه که رفته باشه. در رو باز کردم بیرون رو نگاه کردم دیدم کفشش نیست. رفته بود. از پنجره پایین رو نگاه کردم. ندیدمش. زنگ زدم بهش دیدم اشغاله. یکم که بهتر نگاه کردم دیدمش. جلوی در وایساده بود و همش با گوشیش راننده هه رو میگرفت. بالاخره گرفتمش. گفتم که بابا کجا رفتی؟ گفت این راننده هی زنگ میزد دیگه. گفتم راننده هه که اصن نیومده هنوز. گفت اومدم پایین که پیدام کنه. نمیتونه.
گفتم خدافظی نکردی، از بچهها خدافظی میکردی حداقل. گفت ببخشید دیگه. ازشون خدافظی کن. همین. یه هفتهس تقریبا داریم با هم زندگی میکنیم. یه خدافظی نکرد با من. من موجود عاطفی و احساسی و دراماتیکی نیستم ولی این یه دونه واقن درد داشت. سوار ماشین شد. رفت.
تا آخر شب که پیتزا گرفتیم و بچهها غذا خوردن دیگه مشکلی نبود. همه چی خوب و خوش پیش رفت. بچهها دونهدونه تشکر کردن و رفتن. هر کی رفت سی خودش. منم بیشتر لیوانا و ظرفا رو شستم، جعبه پیتزاهارو هم دادم به پارسا و غزل. اونام که رفتن. لامپای اونور خونه رو خالی کردم. آب سطلای کولر رو خالی کردم. بعدم اومدم تو اتاقم. و غرق شدم تو این سکوتی که پادشاهی میکنه به این فضا.
تصمیم گرفتم بنویسم. وقتایی که زیاد زندگی میکنم یهو میتونم بنویسم. دیگه تو یه توییت و اینا جا نمیشد. حس عجیبیه که خونهای که چند ساعت پیش داشت از سر و صدا منفجر میشد الان انقدر ساکت و آروم باشه. خیلی عجیبه که یه سری جاها که یه زمانایی انقدر شلوغ و پر سر و صدان، بعد یه مدتی میمیرن. عجیبه که ما آدما میمیریم. که هیچکی یادش نمیاد که یه روزی، یه جایی، دور هم جمع شدیم و این کارارو کردیم. عجیبه که زمان انقدر زورش به همه چیز میچربه، که پایان همه چیز زوال است.
هم ,یه ,رو ,خیلی ,خدافظی ,تو ,با هم ,که یه ,راننده هه ,خونه رو ,عجیبه که
درباره این سایت